نخبگان معاصر در شب ایران

Dublin Core

Title

نخبگان معاصر در شب ایران

Description

دکتر غلامحسین ساعدی )گوهر مراد(غلامحسين ساعدی را بايد در شمار پر کار ترين نويسندگان معاصرايران بشمار آورد. وی زاده تبريز، در 24 ديماه 1314 ، در خانوادهای از طبقه متوسط است. وی دوران دبستان و دبيرستان را در تبريزگذراند. در دبستان "بدر" و دبيرستان "منصور". فعاليت های سياسیرا در 16 سالگی در 1330 شروع کرد. در سال 1331 مسئوليتانتشار روزنامه های "فرياد" و "صعود" و "جوانان آذربايجان" رابعهده داشت و علاوه بر آن مقالاتی را هم برای "دانش آموز" چاپتهران ميفرستاد.بعد از 28 مرداد 32 از واهمه دستگيری به مدت دو ماه مخفی ميشودو در اطاقی زير شيروانی زندگی ميکند و سر انجام در شهريور سالدستگير ميشود و چند ماه در زندان بسر ميبرد. پس از آزادیداستان بلندی بنام "نخود هر آش" می نويسد که چاپ نشده است.در 1334 برای گذراندن دوره پزشکی وارد دانشگاه تبريز ميشود ويکسال بعد همکاری با مجله سخن را آغاز ميکند و همچنين بکارنمايشنامه نويسی رو می آورد و "پيگماليون" و " ليلاج ها" ازنمايشهای اين دوران است.با يک حساب سر انگشتی، ساعدی بيش از 35 داستان و بيش از 47نمايشنامه و فيلمنامه نوشته. در همکاری با موسسه تحقيقات ومطالعات اجتماعی تعدادی "تک نگاری" دارد که در نوع خود بینظير اند. به اينها بايد تعداد پنج يا شش ترجمه کتاب، و تعداد فراوانیمقالات سياسی و اجتماعی اشاره کرد، بعلاوه نوآوری وی در بوجودآوردن تعداد ده "لال بازی" يا پانتوميم که برخی از آنها بر رویصحنه رفته است.از ترکيب کار های ساعدی ميتوان حدس زد که وی برای تماس بامخاطب و بيان آنچه در سر دارد، همواره با ترديد روبرو است کهکدام شيوه موثر تر است. داستان، يا نمايشنامه؟در پيگماليون نميتواند بدين ترديد پاسخ درستی بدهد، همچنانکه بعد هادر قصه "آشغالدونی" و فيلمنامه "دايره مينا" يا در قصه "عافيتگاه"و فيلمنامه "عافيتگاه"، در داستان بلند و فيلمنامه "گاو". حتی درآخرين فيلمنامه اش "مولوس کورپوس" که بر اساس قصه "خانه تميزبايد باشد" بدل به اثری ديگر و فراتر شده است. پيگماليون داستانحجاری است به همين نام که مجسمه گالاته را در خلوت سرای خودميسازد و عاشق آن بت ميشود و از ونوس به آرزو می خواهد تا بدينمجسمه جان بخشد، بت زنده ميشود او را به زنی ميگيرد و بقيهقضايا.او که نميتواند تصميم بگيرد اين قصه در شکل نمايشنامه موثر تراست يا بصورت قصه کاملتر خواهد بود، هر دو شکل را تجربهميکند و کنار هم قرار ميدهد. "مولوس کورپوس" باز آفرينی مجددفضای کابوس وار "خانه تميز بايد باشد" بصورت اثری ديگر جلوهميکند. ظهور "پيگماليون" در آغاز زندگی ادبی و حضور "مولوسکورپوس" در پايان زندگی هنری اش، استمرار چند ساله يک ترديددايمی را ترسيم ميکند که ترجيح شکلی يک رسانه بر ديگری براینويسنده آسان نبوده است انگار دو نويسنده در يک پوست به رقابت بايک ديگرند و هر يک شيوه خود را برتر ميداند. ساعدی نام خود رابه قصه هايش ميدهد و نام "گوهر مراد" را به نمايش هايش و اينتقسيم کار تا حدی او را از شقه شدن رهانده بود.شايد اين وسوسه بدين سبب پديد آمده بود که قصه را عده خاصیميخوانند که با کتاب و کتابفروشی سروکار دارند در حاليکه نمايشنامهرا خانواده ها و قشرهای کم سواد و نادار، توده های عامی و تفريحطلبان هم می ديدند. آلبته کتابهای او هرکدام چندين بار تجديد چاپميشد. مجموعه داستان "عزا داران بيل" در فاصله سالهای 56 - 43دوازده بار تجديد چاپ شد.ساعدی دائم در تکاپو بود. برنامه يک روز عادی او را از کتاب"شناختنامه ساعدی" نوشته جواد مجابی:"قادر" پپسی فروش ميدان گمرک صبح در زده برايش سوغاتیآورده بود، دو سه جوان تبريزی ساعتی با او خلوت داشتند، اسنادیرد و بدل شده بود. ناهار را با دو تن از دوستان صميمی اش کهمتخصصان تاريخ مشروطه اند خورده بود، عصر را با هيئتتحريريه آرش گذرانده بود، به سلمان سر زده بود و آنهمه آدم را ديدهبود و گپ و گفتگوی مفصل را تحمل کرده بود، از بار مرمر با چندنقاش به خانه آمده بود و تا حوالی صبح موسيقی کلاسيک گوش کردهبودند، نزديک های صبح که آنها لول و ملول رفته بودند تازه نشستهبود به چيزی نوشتن تا آفتاب پهن شده بود ، و تلفن زنگ زده بود وباز هم....ساعدی در سال 1340 از دانشکده پزشکی تبريز فارغ التحصيل شدبا پايان نامه ای بنام "علل اجتماعی پسيکو نُروِز ها در آذربايجان" کهسبب کلی بحث جدل شد و با اکراه پذيرفته شد. در 1340 ساعدیعازم تهران شد تا دوران خدمت سربازی را بعنوان طبيب پادگانسلطنت آباد، بصورت سرباز صفر طی کند. در مدت خدمت دربارهزندگی سربازی داستانهای "صدا خونه"، "پادگان خاکستری" و "مانعآتش" را نوشت. از خاطرات اين دورانش ميگويد:فرمانده پادگان سلطنت آباد عباس قرباغی بود. روزی فرمانده مراصدا کرد که "پزشک وظيفه غلامحسين ساعدی". می گفتم بله قربان!می گفت "ميروی خانه"، دوتا دختر داشت، "شهين مريض است. منفکر ميکنم که آنژين گرفته است. سه تا آسپرين به او ميدهی، دو تاويتامين ث و ميگوئی که به او سوپ بدهند و مطلقأ پنی سيلين به اونميزنی." من هم ميگفتم تيمسار خوب شما خودتان اينها را که ميدانيدخودتان دستور بدهيد، به خانم بگوئيد اين کار را بکند، سه تا آسپرين،دوتا ويتامين ث، سوپ جوجه، آنهم فقط سوپ جوجه. پس من برایجه به آن خانه بروم؟ می گفت: "دستور، دستور نظامی است و بايدبروی." گفتيم بسيار خوب. يک آمبولانس قراضه ای بود، اين را بهزور هل ميداديم می انداختيم جلو و سوار می شديم. بعد هم بعد از سهساعت می رفتيم خانه تيمسار قره باغی. خانمش در را باز ميکرد وميگفت: "پزشک وظيفه کفشهايت را بکن." خوب معلوم استکفشهای من پر از کثافت است. کفشها را می کنديم و می گذاشتيم. بعددستت را بشوی. حالا فکر ميکردم که حالا تيمسار قره باغی ای راميگويد که دستور طبی که بمن داده. می رفتم و دستها را ميشستم وخيلی راحت الکل ميزدم و دهن بچه را باز ميکردم و ميديدم مثلا گلودرد دارد يا آنژين قرمز است. بعد طبق فرموده فرمانده کل پادگان،دوتا آسپرين، سه تا ويتامين ث و چهارتا جوش شيرين که قرقره بکندو اينها را می گفتم و خانم هم تائيد ميکرد. ولی قبل از اينکه من نسخهبنويسم خود خانمه ميگفت. خوب معلوم بود که تيمسار اول به اوندستور داده، بعد به من. اصلأ دنيای کافکائی بود.ساعدی در مورد زبان فارسی و کاربرد آن به نقيض گوئی در مواردمختلف می پردازد. در مصاحبه ای با بی بی سی کفتگو اينگونه پيشميرود:س: ... شما به زبان مادری خودتان، ترکی هم چيزی نوشته ايد؟ج: نه. برای اينکه آنقدر توی سر من زدند.س: متاسفم.ج: نه متاسف نباشيد، آنقدر توی سر من زدند، بله، که مجبور شدم بهفارسی بنويسم. ولی چرا يک نمايشنامه به ترکی نوشتم.س: که اجرا شده؟ج: نه. نمايشنامه "گرگها" در کتاب ماه شماره 2 چاپ شد و مامورينسانسور ريختن و همان شماره را تعطيل کردند.يا در مورد حکومت فرقه دمکرات در آذر بايجان و اينکه حکومتمرکزی تهران همه چيز را در قبضه خود داشت در مصاحبه ای درفرانسه در فروردين 1363 برای تاريخ شفاهی ايران، مصاحبه هائیکه از طرف دانشگاه هاروارد جريان داشت، ميگويد:س: نمايندگان حکومت مرکزی که به آنجا تعلق نداشتند.ج: بله، تعلق به آنجا نداشتند و آنوقت آنها می خواستند چکار بکنند؟ناچار متولی پيدا ميکردند. ببينيد مثلا پيشتر ... در زمان فرقهدمکرات، اين قضيه بيک صورتی حل شده بود برای اينکه همه ترکیحرف ميزدند و بين خودشان بودند. مثلا يکسال فرض بفرمائيد بندهترکی خواندم و آنموقع زمان حکومت پيشه وری بود، کلاس چهارمابتدائی. قصه ماکسيم گورکی توی کتاب ما بود، قصه چخوف تویکتاب ما بود، مثالهای ترکی و شعر صابر، شعر ميرزا علی معجز...همه اينها توی کتاب ما بود و آنوقت تنها موقعی بود که من کيف کردمکه آدم هستم، بچه هستم، يا دارم درس می خوانم، همان سال بود. مناز آنها دفاع نميکنم، می خواهم احساس خود را بگويم. يک مسئلهعمده هم که ميشود به آن اشاره کرد و نبايد گذشت، در آن زمان، آنسال که من يک بچه کوچولو بودم دقيقا يادم می آيد که نود درصدامور دست روسها بود. می آمدند روزنامه "وطن يولوندا" )در راهوطن( چاپ ميشد که سربازان روسی می آوردند. من در مدرسه ایبودم به اسم دبستان بدر. از مدرسه که بيرون می امديم سالداتهاروزنامه را می آوردند...س: روزنامه به زبان ترکی بود؟ج: بزبان ترکی. بعد اينها را بسته کرده بودند که ميدادند به مدرسه.من ديوانه وار عاشق خواندن روزنامه بودم. به او می گفتم يکدانه بهمن بده. بعد برگشت فحش خواهر و مادر بمن داد آن روز و يک سيلیهم زد توی گوشم. اينها بود، يعنی اينها اصلا هيچ جنبه تاريخی ندارد،جنبه توصيفی قضايا است و آدم اينها را لمس می کرد...و ساعدی که ديوانه وار عاشق زبان ترکی است و فارسی را با توسری بخورد او داده اند، در مصاحبه ای با بی بی سی فارسی چنينميگويد:س: ... متوجه ميشين که در داستانهاتان و در نوشته های ديگرتان ازفارسی خشک کتابی استفاده می کنيد؟ عين اخبار راديوئی ما. چراحد اقل در داستانها از سبک خودمانی تری استفاده نمی کنيد؟ج: هان، اخبار راديويی شما واقعا خشکه. ولی نثری که من انتخابکرده ام خشک نيست. من به زبون فارسی می پردازم. من ميخوامبارش بيارم، منِ ترک حتما بايد اينکار رو بکنم. اينو اسمشو خشکنذارين. من ميخوام اين زبون، حد اقل هرچی از بين ميره اين زبونبمونه. زبون ستون فقرات فرهنگی يک ملت عظيمه. نميشه از اونصرف نظر کرد.س: من شخصا احساس ميکنم يک دره فراخی بين فارسی کتابی وفارسی عادی مردم وجود داره. دره ای که مثلا در زبان انگليسیوجود نداره. آيا برای نويسندگان ايرانی مساله بزرگيه اين مساله؟ج: دره فراخی وجود نداره. يک چيزی که هست من دست پروردهناصر خسرو و بيهقی و ابوسعيد ابوالخير و ديگرون هستم. حافظ روهممون ميخونيم. چه دره فراخی. اگر قرار باشه که ما اينو دره فراخبدونيم و پناه ببريم به زبان عاميانه، چطوری بگم، بزبان حاشيهنشينهای شهری، ما کار خودمون رو خراب کرديم. الان بنده و سرکارکه صحبت ميکنيم دقيقا کلمات حافظ توی ذهن من و شماست. ما بايداين ستون فقرات زبون فارسی رو نگه داريم.همانطور که گفته شد بخشی کلی از آثار ساعدی را نمايشنامه وفيلمنامه تشکيل ميدهد. اين نمايشها، بخصوص در فاصله سالهای1346 تا 1353 بوسيله هنرمندان گوناگون بر روی صحنه رفتهاست. از جمله "آرامش در حضور ديگران" در سال 46 توسط ناصرتقوائی بصورت فيلم درآمد. در همين سال نمايشنامه های "آی با کلاه،آی بی کلاه"؛ "دعوت"؛ "دست بالای دست" که به کارگردانی جعفروالی در تهران بر روی صحنه رفت. نمايشنامه "خانه روشنی" توسطعلی نصيريان؛ و نمايشنامه "خوشا بحال بردباران" بکارگردانی داودرشيدی در تلويزيون. و نمايشنامه "ديکته و زاويه" به کارگردانیداود رشيدی در تالار سنگلج در 1347 . موفقيت اين آثار شهرتبسياری برای او به ارمغان آورد که البته مزايا و مضار خود راداشت.نمايشنامه هائی چون "رگ و ريشه دربدری"، تکه هائی چون"سراچه دباغان"، "جاروکش سقف آسمان"، و فيلمنامه ای چون"مولوس کورپوس" نشان ميدهد که اگر با حوصله بيشتر يا فراغتمناسبی ساخته ميشد، ميتوانست از آثار بزرگ جهانی شود اما ترساز زندان، بيم مرگ، شلوغی زندگی دور و بر، توقع فراوانگروههای سياسی از او، گرايش شخصی او به فعاليت افراطی در هرزمينه خاصه سياست زدگی، از دهه پنجاه او را خسته و فرسوده کردو "مرگ پيش رس" که امری شايع بيين هنرمندان ايرانی است او رابقول خودش "درب و داغون" کرد.در اين سالهای پر بار بعد 1343 او برای نوشتن تک نگاريها بهحوالی تبريز و جنوب بوشهر و جزاير خليج فارس سفر ميکند. تکنگاريهای "ايلخی، خياو، اهل هوا و قراداغ"، زمينه برای خلقداستانهای "ترس ولرز، عزا داران بَيَل، واهمه های بی نام ونشان ودنديل" و نمايشنامه "چوب بدستهای ورزيل" و فيلمنامه "عافيتگاه" رافراهم ميکند. سفر به جنوب و بهر سوی کشور، نويسنده را از پوستهيک روشنفکر معترض سودائی در می آورد و او را با واقعيتسهمگينی که در آنسوی مسائل مرکز و محافل روشنفکری جرياندارد آشنا ميکند.در سال 1353 در ارديبهشت ماه در سفر به "لاسگرد" از شهرهایاطراف سمنان جهت تهيه تک نگاری، توسط ساواک دستگير ميشودو او را به زندان قزل قلعه ميبرند و سپس به زندان اوين منتقلميگردد که بمدت يکسال زندانی در سلول انفرادی ميشود و موردشکنجه و آزار قرار ميگيرد.در مورد زندانی شدن ساعدی توسط ساواک، پرويز ثابتی مدير امنيتداخلی ساواک در خاطرات خود کفته است:نويسنده ديگر غلامحسين ساعدی بود که فردی آنارشيست و بی بندوبار و بی پرنسيب بود. نوشته های او پر از تنقيد از اوضاع و درجهت بدبين کردن مردم و جوانان نسبت به رژيم بود. سرتيپ ساعدی،پسر عموی او در ساواک، مدير کل فنی بود. گاهی با سرتيپ ساعدیکه به وی نزديک بود، صحبت می کرديم تا او را هدايت کند تا ازتحريکات دست بردارد. سرتيپ ساعدی با او صحبت و اطمينان ميدادکه او حسن نيت دارد و سعی خواهد کرد بيشتر مواظب نوشته هایخود باشد.تا اينکه در سال 1349 خبری در روزنامه لوموند فرانسه منتشر شدکه غلامحسين ساعدی، نويسنده معروف ايرانی، در تهران احضار ومورد ضرب و شتم قرار گرفته است. ما بلافاصله تلفنهای او را تحتکنترل قرار داديم و فهميديم که خود او منشا اين خبر بوده و آن رابوسيله نسرين فقيه، خواهر زاده احسان نراقی، به روزنامه لوموندداده است. در مذاکرات تلفنی بين او و نسرين فقيه و ديگران، برای مايقين حاصل شد که مبتکر اين کار خود او بوده است نه فرد ديگری.چند هفته ای کنترل تلفنی او ادامه يافت و در مطب روانشناسی وروانکاوی او ميکروفون گذاری شد و معلوم گرديد که او فردی فاسداست و سعی می کند با خانمهائی که برای مشاوره و معالجه مسايلروانی به او مراجعه می کنند، و غالبا همسر داشته و با همسر خودمساله دارند، روابط نامشروع برقرار کند.چون ادامه کنترل تلفن و ميکروفون گذاری ديگر ضرورتی نداشت،به سرتيپ ساعدی گفتم: می خواهم با پسر عموی شما ملاقاتی داشتهباشم. پرسيد: کار تازه ای کرده؟ گفتم نه! در باره مسائل گذشتهميخواهم با او صحبت کنم. غلامحسين ساعدی به ساختمان ما درساواک )که در آن زمان در خيابان قديم شميران جنب وزارت بهداریقرار داشت( آمد. با او احوال پرسی کردم و سپس پرسيدم: شما درطول عمر خود هرگز بوسيله ساواک بازداشت شده ايد؟ گفت "نه!".گفتم آيا غير از امروز هرگز به يکی از دفاتر مربوط به ساواکاحضار و غير از تيمسار ساعدی، پسر عموی شما، مقام ديگری ازساواک با شما، مستقيم يا غير مستقيم، صحبتی کرده است؟ گفت "نه!"گفتم : پس اين خبر که روزنامه لوموند نوشته است که گويا ساواکشما را احضار و مورد ضرب و شتم قرار داده است، از کجاسرچشمه گرفته است؟ گفت: "من اصلا خبر ندارم و نشنيده ام کهلوموند چنين مطلبی نوشته باشد." گفتم شما در نوشته های خود سعیميکنيد معلم اخلاق و درستی باشيد ولی فردی دروغگو و شارلاتانهستيد. قسمتی از نوارهای او را برايش پخش کردم...رنگ از چهره او پريد. کفتم انصاف داشته باشيد، باعث گمراهیجوانان نشويد. چند سال بعد در جريان کشف شبکه تروريستی يکی ازاعضا اعترافاتی در ارتباط با او کرده بود که برای مدت کوتاهیبازداشت شد و با واسطه گی پسر عمويش، سرتيپ ساعدی، آزاد شد.ساعدی در سال 1360 به پاريس فرانسه ميرود. هم از ابتدای ورودبه فرودگاه اورلی از رفتن پشيمان شده. در آنجا با خانم بدریلنکرانی ازدواج ميکند. پس از مدتی "الفبا" را در آنجا منتشر ميکند.در يکی از نوشته های حسرت آميزش "دگرديسی و رهائی آواره ها"و تفاوت آنها را با کسانيکه به ميل خود مهاجرت کرده اند را مطرحميکند. آنچه در باره آواره ها نوشته حسبحالی است از روزگاردوزخی سالهای آخر عمر خودش که در غربت گذشته است.... کنده شدن از خانه و کاشانه و رسيدن به پناهگاهی که خود انتخابنکرده آواره را گرفتار سرگيجه ميکند. خاطره گوئی،روده درازیهای بيهوده، خيره شدن از پنجره ها به کوچه های نا آشنا، خوردن،نوشيدن، خوردن و بلعيدن، اضطراب و نوشيدن. ترس و هراس بله،چند روز بعد است که آواره در مکانی به ظاهر امن خود را در ناامنی می بيند، زنگ دری که زده ميشود يا بوق آمبولانسی که ازخيابان رد ميشود، نگاه پليس غير مسلحی که گوشه خيابان ساکت وآرام ايستاده، وحشتی به جان آواره می اندازد، آواره ی شجاع بهتدريج مرعوب پناهگاه ميشود. بله آواره تا مدتها دست راست و چپخويش را نمی شناسد، چرا که جا نيافتاده، بخود نيامده، برهوتبرزخ، سرابی نيست که طول و عرضش را بشود سنجيد و چندينفرسنگ در فرسنگ به حسابش آورد. دنيای آوارگی را مرزی نيست،پايانی نيست، مرگ در دنيای آوارگی مرگ در برزخ است، مرگآواره مرگ هم نيست، جمود نعشی و پوسيدن کالبد در کار نيست.آواره اگر هم زنده باشد مرده است. مرده ای که می رود و می آيد، آهو خميازه اش با هم مخلوط شده، بی دليل انتظار ميکشد، انتظار نامهای يا ندای آشنائی يا انتظار خوابی که مادر و پدر يا زن و بچه اش رادر عالم رويا ببيند. آواره از خوابيدن می ترسد، آواره از بيدار شدنمی ترسد، مرگ آواره، آوارگی مرگ است، ننگ مرگ است.آواره مدتها به هويت گذشته خويش، به هويت روحی و جسمی خويشآويزان است. و اين آويختگی يکی از حالات تدافعی در مقابل مرگمحتوم در برزخ است. آويختگی به ياد وطن، آويختگی به خاطرهياران و دوستان، به همرزمان و همسنگران، به چند بيتی از حافظ ونقل قولی از چند از لاادريون و گاه و گذاری چند ضرب المثل عاميانهرا چاشنی صحبتها کردن، يا مزه ريختن و ديگران را به خنده واداشتن. اما آواره مدام در استحاله است. با سرعت تغيير شکل ميدهد،نه مثل غنچه ای که باز شود، چون گل چيده شده ای که دارد افسردهميشود، می پلاسد، می ميرد. عدم تحمل، زود رنجی، قهر و آشتی،تغيير خلق، گريه آميخته به خنده، ولخرجی همراه با خست، نديدندنيای خارج، آواره و ول گشتن، در کوچه های خلوت گريستن و دورافتاده ها را به اسم صدا کردن، مدام در فکر و هوای وطن بودن، پناهبردن به خويشتن خويش که آخر سر منجر ميشود به نفرت آواره ازآواره، يادشان می رود که هر دو زاده کاشانه خويشند...ساعدی در اين ايام می نويسد و انتشار ميدهد. با سازمانها و آدمهانماس ميگيرد، در پی آنست که فرهنگ را پرچمی کند برای آن گروه.ادبيات آخرين پناهگاه ساعدی است. اما اين پناهگاه را هم ويرانميبيند. غلامحسين تنها، بی خانمان، دور از وطن، عاقبت به زانو درمی آيد، نمی بيند و دق ميکند. وی در روز دوم آذر ماه 1364 درپاريس در پنجاه سالگی چشم از جهان بر می بندد و در گورستانپرلاشز در کنار صادق هدايت به خاک سپرده ميشود. روانش شاد باد.

Source

Fall 2015 elec.pdf

Publisher

Persia House of Michigan

Date

2015 - Fall

Relation

Fall 2015 elec.pdf (p.4)

Format

application/pdf

Type

Text

Tags

Citation

“نخبگان معاصر در شب ایران,” Persia House of Michigan, accessed January 10, 2025, https://phom.umd.umich.edu/items/show/154.

Output Formats