نخبگان معاصر در شب ایران
Dublin Core
Title
نخبگان معاصر در شب ایران
Description
ابوتراب جلی ابوتراب جلی در سال 1287 شمسی در شهر دزفول متولد شد، هر چند که خودش سال تولد ش را 1298 ذکر کردهاست، ولی در مصاحبه ای در سال 2431 گفته است پانزده ساله بودم که عازم بین النهرین شدم، که تولد او را همان 2125 قرار میدهد. در مصاحبه دیگری با بهروز قطبی میگوید من فرزند مرحوم مال حسن خلیفه هستم و در سال 2152 شمسی در دزفول بدنیا آمدم که باز هم نمیتواند درست باشد و نوسان عمری وی را بین 23 تا یکصد سال متغیر ِ میکند. اوسطها بخواهیم حساب کنیم با اگر طبق قانون خیر االمور تاریخ مرگ وی که ۴۱ خرداد 1377 و در آستانه ورود به 91 سالگی در تهران بود همان 2125 درست است. ّ ذوق بی ی شده و ا ّولین حّد جلی در سرودن شعر از همان کودکی متجل ٔ خود را در قصیده ۹ سالگی سرود. »جلی« خود در این باره میگوید: "...خانهای که ما در خوزستان داشتیم، کتابخانهای داشت پر از کتابهای ادبی و دیوان شعرا و کار من هم مطالعهٔ اینها بود، بنابراین تأثیرپذیریام از همانجا شروع شد. از همان موقع من شعر میگفتم، قابل خواندن بود و مردم تشویقم می شعرهایم هم واقعا کردند و این ً تشویقها بیشتر سبب میشد که من شعر بگویم. خیلی شعرها گفتم که از بین رفتند... ولی ت پارههایی از آنها یادم می ی ّکه ً حتّ آید ولی من واقعا قبل از ۹ سالگی شعر میگفتم، شعرهایم هم از اشعار امروز من کمتر نیستند، چون یک قصیدهای ساخته بودم در ۴۱-۹ سالگی و اآلن که فکر میکنم نمیتوانم آنطور بگویم." فعالیت ها: ابوتراب جلی از سال ۴۱۴۱ با روزنامه "عراق" که ٔ در اراک امروزی منتشر می شد آغاز به همکاری کرد و با قصیده "راهآهن" که در سال ۴۱۴۹ سرود به شهرتی همهگیر دست یافت. وقتی در سال ۴۱۳۱ ساکن تهران شد، هدفش فقط همکاری با مطبوعات و ف ّعالیّتهای فرهنگی بود. از این رو پس از انتشار روزنامه " چلنگر" با مدیریت مح ّمدعلی افراشته همکاری خود را با آن نشریه آغاز کرد. در این روزنامه بود که اشعار جلی گل کرد. او نخست دفترهایی از شعرش را به نام "کتاب ابراهیم" و بعد "کتاب موسی" سرود و مورد توجه اهل ادب قرار گرفت .کتاب ابراهیم عالوه بر عمق و غنای مضمون، حکایت از دانش وسیع او بر تاریخ داشت. او این دانش تاریخی و روانی شعر خود را به کار گرفت تا سئوال و جواب ابراهیم را در برابر بازجویان دادگاه زمان ابراهیم به بازجوئی های فرمانداری نظامی تهران آن روز تشبیه کند و همین سخت سبب شهرت و محبوبیت جلی شد. پسر اسم تو چیست؟ ابراهیم پدرت؟ آذر، اهل اورشلیم تو شبیخون زدی به بتخانه ؟ تو فتادی بجان بتها؟ نه! تو نمودی بضرب تیشه جدا دست و پا از تن بتان؟ ابدا! تو نهادی قدم در این خط سیر که بتان سرنگون شوند؟ نخیر! چه کسی خرد کرده بتها را؟ - تهمت بیجهت مزن مارا بگو اصل قضیه را جانم - جان تو هیچ من نمی دانم ! دستخط پلیس در این باب؟ - خواست از من پلیس حق و حساب! از تو اسنادی آمده است بدست - مگه حرف پلیس هم سند است؟ ... اال آخر. جلی از روزنامۀ چلنگر به سایر نشریات حزب توده راه یافت و در مدت بسیار کوتاهی نامش به عنوان "شاعر توده" در نشریات چپ خودنمائی کرد . البته شهرت و محبوبیت جلی با "سرود نفت" همراه با موسیقی بسیار مؤثر و مهیج ثمین باغچه بان ورد زبان توده ای ها شد، اما درست در اوج محبوبیت ادبی و اجتماعی جلی، واقعۀ ۳۱ مرداد ۴۱۱۳پیش آمد. او به عنوان شاعر در میان بازداشتیان فرمانداری نظامی از افراد سرشناس بود. چند ماهی به همراه عدۀ دیگری از سران حزب توده در قزل قلعه زندانی شد. مدتی بعد فرمانداری نظامی تصمیم گرفت با گرفتن ندامتنامه از آن ها، از شر زندانیان انبوه توده ای رهائی یابد. با نوشتن ندامتنامه مخالفت می کرد، سر انجام ً حزب توده، که بدوا رضایت داد که اعضایش با نوشتن آن، که هر روز نمونه های یک شکل و یکنواخت آن، هم در روزنامه ها و هم در مجلۀ "عبرت"، به مدیریت تیمور بختیار، فرماندار نظامی تهران چاپ می شد و اسباب تفریح خوانندگان بود، از زندان آزاد شدند. در آن میان ندامتنامۀ ابوتراب جلی، نه فقط شباهتی به بقیۀ نداشت بلکه زندانبانان او از شاعر پر آوازه ای چون جلی چیزی می خواستند که در خور نام او باشد و بتوانند آن را پیروزمندانه در صدر مطالب "عبرت" چاپ کنند. بعدها خود جلی در دفتر توفیق ودر حضور جمعی تعریف می کرد یک شب به دستور مسئولین زندان در کنار قلم و یک دسته کاغذ، یک شاخه گل و یک شمع روشن هم دم دستش می گذارند تا او در حال هوای شاعرانه بر سر ذوق آید و قصیده یا غزلی بسراید. از قضا تدبیر زندانبانان بسیار بیش از انتظار و توقع آنان "مؤثر" می افتد و جلی تحت تأثیر آن شمع و شاخۀ گل غزلی می سراید که فقط مطلع آن را میتوان در دفتر توفیق خواند: ببر ای باد صبا از من بی نام و نشان/ شرح این رنج و الم را به بر شاه جوان این غزل از چشم منتقدان جلی دور نماند و عمل او را با آب و ً طبعا تاب تمام به قصۀ معروف خوش رقصی زیاده از حد زن آن بازرگان در برابر راهزنان تشبیه کردند. جلی به سرنوشت کسانی مثل ژاله اصفهانی و بسیاری از شاعران دچار شد که پس از سرکوب جریان چپ دیگر نباید به آنها توجه می شد. پنج سالی اهالی مطبوعات خبری از جلی نداشتند. تا این که خبر رسید جلی در شرکت نساجی "مقدم" کاری دست و پا کرده است و به حسابداری مشغول است. در همان زمان ها بود که نشانی خانه اش را در شهر ری به دست آوردند و با قرار قبلی چند نفر از اعضای تحریریۀ توفیق به دیدارش رفتند و همانجا صاحب نشریه او را به همکاری در توفیق دعوت کرد و جلی هم پذیرفت. این بار در توفیق جلی مسایل روز را در قالب قصۀ عامیانۀ مشهور "حسین کرد" به شعر در آورد که موفقیت تازه ای برایش کسب کرد. او در توفیق عالوه بر نام اصلی خود با امضاهای مستعاری مانند: خفی، رنجبر، خوشهچین، مجید کامروا، جلیل، ندا، شرر، فالنی، بازیگوش، مزاحم و ... آثار خود را منتشر میکرد. "جلی" در هفتهنامه توفیق سال ۴۱۱۹ سرودن مثنوی "کتاب علی" را که جنبه فکاهی نداشته و بیشترش ذکر وقایع است، آغاز کرد. جلی در مدت خانه نشینی، به قول خودش "نوشته هائی بر سبیل تفنن و با الهام گرفتن از زندگی مردم کوچه و بازار، گاه چاشنی گفتار و اشعار بزرگان سخن، به رشتۀ نگارش" آورد که در سال ۴۱۳۱ در هفته نامۀ "نهیب آزادی" منتشر می گردید. این نوشته ها در سال ۴۱۳۱به صورت کتاب به نام "دوالپا" انتشاریافت و به عنوان "طنزی ناب" مورد استقبال خوانندگان قرار گرفت. موفقیت "دوالپا" سبب شد جلد دوم آن هم به نام "خروس بی محل" در سال ۴۱۳۳ به بازار کتاب عرضه شود. جلی در سال های واپسین عمر با مجله فکاهی "گل آقا" همکاری می کرد. از کتاب خروس بی محل: فتحاللـهخان خودمان دارای حافظه عجیبی است، اگر بگویم صد هزار بیت شعر از حفظ دارد، اغراق نگفتهام، این آقا در هر مورد و به هر مناسبتی، شعری تحویل میدهد و هیچجا در نمیماند. منتها هیچ کدام از این شعرها، نه به مورد است و نه مناسب حال و نه در جای خود قرار گرفته است. حال چند نمونه خدمتتان عرض میکنم و بقیه را به قضاوت خودتان وا میگذارم. - سه چهار سال پیش، به یک مجلس عروسی دعوت داشتیم و خانوادههای داماد و عروس بزن بکوبی راه انداخته بودند.;فتحاللـهخان که از مشاهده این جشن و سرور به هیجان آمده بود، به آواز بلند ً چه وصلت فرخندهای؟ تبریک عرض میکنم. به گفت: بهبه! واقعا قول شاعر: باز این چه شورش است که در خلق عالم است! باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟ سرم را بیخ گوشش گذاشتم و آهسته گفتم: فتحاللـهخان! دستم به دامنت. مواظب حرفهایت باش. آبروی ما را نریز، جای این شعر اینجا نبود. فتحاللـهخان که سخت تحت تأثیر مجلس جشن قرار گرفته بود، بدون توجه به حرف های من راهش را کشید و رفت جلوی عروس و داماد که پهلوی هم نشسته بودند، گفت: ای زوج خوشبخت، امیدوارم به پای هم پیر شوید. چنان که شاعر میگوید: مجو درستی عهد از جهان سست نهاد که این عجوزه عروس هزار داماد است! - چند وقت پیش، شب هفت مرحوم میرزا نصراللـه بود، پس از قرائت فاتحه، فتحاللـهخان رویش را به طرف میرزا عبداللـه پسر بزرگ آن مرحوم کرد و گفت: ً مرد نازنینی بود، شریک غم خداوند تازه گذشته را رحمت کند، واقعا شما هستیم و از خداوند برای بازماندگان صبر جمیل و اجر جزیل مسألت مینماییم. دنیا دارفناست چنان که شاعر در اینباره میفرماید: یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم گرم چو عود بر آتش نهند، غم نخورم! - به دیدن آقا مصطفی رفته بودیم که قصد زیارت مشهد مقدس را داشت; هنگام خداحافظی، فتحاللـهخان دستش را به گردن آقا مصطفی حلقه کرد، دوتا ماچآبدار از صورتش برداشت و گفت: خوشا به سعادتت، التماس دعا دارم، امیدوارم به سالمت برگردی و سوغاتی ما را هم فراموش نکنی. به قول شاعر: یاران و برادران مرا یاد کنید رفتم سفری که آمدن نیست مرا! - پریروز به عیادت حاج غالمرضا رفته بودیم که در بیمارستان بستری است; فتحاللـهخان زبان به دلداری گشود و گفت: حاج آقا! هیچ جای نگرانی نیست، حالتان خوب خوب است، رنگ رویتان هم ماشاءاللـه نشان سالمتی مزاجتان است، انشاءاللـه همین دو سه روزه به سالمتی از بیمارستان مرخص میشوی. شاعر میگوید: ای که بر ما بگذری دامن کشان از سر اخالص، الحمدی بخوان! - پریروز به اتفاق هم راه افتادیم تا سری به خانه نوساز میرزا عباس بزنیم; پس از گردشی که در اتاقها، سالنها، آشپزخانه و حمام کردیم، فتحاللـهخان زبان به تحسین و آفرین صاحب خانه گشود و گفت: الحق ساختمان زیبا و بینقصی است. همه چیزش متناسب است. نردهها، کمدها و مخصوصا بری روی بخاری معرکه میکند. انشاءاللـه ً گچ مبارک است. به قول شاعر بزرگوار: هر که آمد عمارتی نوساخت رفت و منزل به دیگری پرداخت! میرزا عباس که آدم فهمیدهای است، حرف رفیقمان را نشنیده گرفت و پرسید: رنگ کاریهای اینجا را میپسندید؟ فتحاللـهخان بالتامل جواب داد: آقا! این چه فرمایشی است؟ به جان عزیزت قسم، از این شود. واقعا ای، بنازم به آن ً بهتر نمی در انتخاب رنگ هنگامه کرده ذوق و سلیقهات، شاعر نکتهسنج در این مورد، چه نیکو گفته است: خانه از پای پست، ویران است خواجه در بند نقش ایوان است! آستینش را گرفتم و به کناری کشیدم. گفتم: فتحاللـهخان! ترا به جان یکی یک دانهات، دست از این مهمل بافیها بردار و این قدر نسنجیده حرف نزن. با یک تکان آستینش را از دستم کشید و با لحن اعتراضآمیزی گفت: آقاجان! بگذار حرفمان را بزنیم. چرا اینقدر موی دماغ ما میشوی؟ خدا رحمت کند شاعر را که میفرماید: ابلیس کی گذاشت که ما بندگی کنیم؟ یک دم نشد که بیسرخر زندگی کنیم! خوشبختانه در این موقع پسر ده دوازده سالهای با ظرف پر از سیب وارد شد و سخنان رفیقمان را قطع کرد. واال معلوم نبود کار به کجاها میکشید؟ میرزا عباس او را معرفی کرد: بندهزاده، محسن فتحاللـهخان نگاهی به پسرک کرد و گفت: ماشاءاللـه چشم بد به دور. خدا حفظش کند. اصالً زاده میافتد، احتیاجی به معرفی شما نبود. هرکس چشمش به آقا فوری از شباهت کاملی که به شما دارد، متوجه میشود که: عاقبت گرگزاده گرگ شودگرچه با آدمی بزرگ شود! دست و پایم را گم کرده بودم و نمیدانستم چه جور، قضیه را ماست مالی کنم؟ باالخره گفتم که آمیرزا عباس، مقصود فتحاللـهخان این بود که مثالً... یعنی... هان... چه عرض کنم؟! میرزا عباس با خنده تلخی ما را تا در منزل بدرقه کرد و در را پشت سرما بست. شعر زیر به نام سلمانی از اوست:سلمانی بهر اصالح صورت وســـر خویش چشم بـد دور ، دکّه ای دیــــــــــدم رفتـــــــــه بودم دکـــــــان سلمانی سقف دکّـــــان به حـــــال افتـــادن از سیاهــــــی چو شام ظلمـــــانی در ودیــــــــــوار ، رو بـــه ویرانی عکسهــــــا بود هر سو آویـــزان همـــــــه در حـــــــال نیمه پنها نی یک طرف عکس مجلس مختــــــار یک طـــرف عکس مسلم وهانی یک طرف عکس رستم دستـــــان یکســــــــــــــــو افراسیاب تورانی یکطرف عکس حضــــرت بلقیس روی قالیچـــــــــــــــه ی سلیمـانی دو ســـه تن مشتری در آن حفره مجتمع گشته همچـــــــــــو زندانی پیرمردی گرفتــــه تیــــغ به دست نی سا سا عهــــــد د ج ّال همچــــــــــو نوبت مــــــن رسیــــــد وبنشستم زیر دستش به صــــــــــد پریشانی لنگی انداخت دور گــــردن مــــن چون رسن بر گلــــــوی یک جانی دیدم آیینه ای مقابــــــــــل خویش قاب آیینه بـــــــــــــــود سیمــــــانی اندر آیینه عکــــــــس خــود دیدم خارج از شکـــــل و وضع انسانی چشمهـــا چپ ، دهان کج وکوله چهره چون گیـــــــــوه ی سینجـانی گفت : برگو سرت چه فــرم زنم؟ بابلی، آملی ، خراســــــــــــــــانی جوشقــانی ، ابر قــویی ، رشتی کهبدی ، بن سعـــــودی ، آلمــــانی گفتمش: هرچه میل سر کاراست هـــــــــــــر طریقی صالح می دانی گفت: شغل تو چیست؟ گفتم: من شاعــــرم ، شهــــــره در سخندانی گفت : آری همین هنرکافی است از برای نـــــــــــــــــــــــژاد ایرانی ! دست بر شانه برد وشد مشغــول در ســـــــــــر من به شانه گردانی چنـــــــــد مویی که داشتم بر سر گفت : این فــــــــرم بوده از اوّل همــــــــــــه را ریخت روی پیشانی ســــــــــــــــــــر میرزا حبیب قاآنی! پس ازآن زد به سمت چپ مویم گفت : این هــــم کلیم کاشــــــانی! به سوی راست بـــرد و بــا خنده بارک هللا عبیـــــــــــد زاکــــــــانی! پس به باال کشــاند مویم وگفت: گفت: این است فرم خاقــــــــــانی! بعد ازآن ریخت جملـه را در هــم گفت : این هـــــــم حسینقلیخانی! تیــغ را بر گرفت ومشتی مــوی گفت: ح ّقــــا که شد قیافه ی تــو از ســـــــــر من بزد بـــــه آســا نی عینهــــــــو چون رجال روحــــــانی روز آدینه ســـــــــــــر تراشیدن مستحب است در مسلمــــــــــــــانی الغــــــــــرض تا به خود بجنبیدم رفت مـــــویم به عــــــــــــــالم فانی ســرم از زیر تیــــــغ او در رفت پاک وپاکیزه صاف ونـــــــــــورانی !!!
Source
Faslnameh_winter_2015.pdf
Publisher
Persia House of Michigan
Date
2015 - Winter
Relation
Faslnameh_winter_2015.pdf (p.3)
Format
application/pdf
Type
Text
Collection
Citation
“نخبگان معاصر در شب ایران,” Persia House of Michigan, accessed January 9, 2025, https://phom.umd.umich.edu/items/show/56.