دنباله ی برداشتی از جلال الدين محمد

Dublin Core

Title

دنباله ی برداشتی از جلال الدين محمد

Description

دنباله یبرداشتی از جلال الدين محمدسی و پنج بيت آغاز مثنوی را بايد به دو بخش تقسيمکرد، که بخش نخست آن از هيجده بيت تشکيل شدهاست. اگر سخن افلاکی راست باشد مولانا اين هيجدهبيت را پيش از آن سروده بود که حسام الدين از اوتقاضا کند. بررسی تحليلی ابيات آغازين مثنوی نشانمی دهد که مولانا ضمن آنها حال و مرتبه روحانی خودرا برای رهرو نو ايين مکتب مثنوی شرح می دهد وتوضيح می دهد که از او چه انتظاراتی دارد. مولاناخود را به ساده ترين سازی که درعالم موسيقیروزگار خود می شناخته مانند کرده است. مولانادرنخستين بيت مثنوی معنوی، خود را "نی" می نامد تاکليه سخنانی را که در مثنوی می خواهد بگويد به نواینی مانند ساخته باشد. پس وقتی می گويد " بشنو اين نیچون شکايت می کند،" مرادش سخنانی ست که ازدهان خودش بيرون می آيد. راستی، چرا مولانا ازميان همه سازهای عالم اين ساز را برگزيد؟ ترديدنيست که او با موسيقی و آلات موسيقی زمان خودآشنايی داشته است و موسيقی، بخصوص وزن را خوبمی شناخته است، و حتی علم موسيقی را "شهادت"خوانده که ادای آن اقرار به مسلمانی ست.اين علم موسيقی برمن چو شهادت استچون مومنم شهادت و ايمانم آرزوستشايد اين همه اوزان متنوعی که در غزليات او می بينيماز همين شناخت سر چشمه گرفته باشد. بنا براين،مولانا ساز "نی" را از روی شناخت کامل در مثنویاستعاره از خود قرار داده و خود را به ساز نی مانندکرده، زيرا خصوصيات اين ساز را با حالات وروحيات و حتی وضع ظاهری خود بسيار شبيه ديدهاست. اگر از نظر وضع ظاهری بخواهيم بررسی کنيم،نی جسم لاغر و کم وزن و رنگ زرد رخسارهمولانای عاشق را نمايش می دهد. اينها صفات ظاهریهر عاشقی است و مولانا هرگز عاشق بودن خود راکتمان نمی کند.عاشق آن قند تو جان شکر خای ماستسايه زلفين تو در دو جهان جای ماستاز قد و بالای اوست عشق که بالا گرفتوان که بشد غرق عشق قامت و بالای ماستسخنان عاشقانه مولانا بيان داستان هايی نيست که او درکتاب های پيشينيان خوانده باشد، بلکه شرح وارداتیقلبی و دانسته هايی معنوی و روحانی ست که انها رادر درون خود حس کرده و بدين سبب توانسته است آنهارا به اين روشنی و به اين گرمی و گيرايی باز گويد.گفتم دوش عشق را ای تو قرين و يار منهيچ مباش يک نفس غايب از اين کنار مننور دو ديده منی، دور مشو زچشم منشعله سينه منی، کم مکن از شرار منترديد نبايد کرد که عاشق در شعرهای مولانا کسیجز خود او نيست. او راه پرخون عشق را گام به گامپيموده ومعشوق نی نوازعالم هستی چنان در دل اوجای گرفته است که جز نامی از وجود عاريتی او برجای نمانده. اکنون می توان گفت که نوای نی مولاناپاره ای از روح حق جوی او ست دميده در قالبمثنوی که به سالکان طريق جان می بخشد و آنان رابه حرکت در می آورد و راه می نمايد. آنچه مولانا ازسينه خود در جسم تو خالی نی، و از آن طريق دراوراق سفيد و نا نوشته دفتر، می دمد، مانند همان دمیست که پروردگار در کالبد آدمی دميد و به او جانبخشيد. بايد توجه داشت که خالی بودن درون نی که نهاز اثر زخمه ، فشار کوبه يا کشش کمان، بلکه از نفسلطيف استاد نی نواز لبريز می شود و نوا می خواند،اشارتی ست لطيف به ضرورت تهی بودن درونسالک برای دريافت الهامات خدايی. نکته مهم ديگرآن است که مولانا خود را وسيلتی می داند چون نیکه از نفس رحمانی پروردگار دم می پذيرد و آن دم رابه کمک لب ها و از طريق نی مثنوی پرداز خود درميان شنوندگان ترانه هايش می پراکند؛ به سخن ديگراو می خواهد با استفاده از اين استعاره، حقانيت گفتههای خود را نيز روشن سازد تا خوانندگان آثار اوبدانند که کلمه به کلمه کتاب مستطاب مثنوی معنویحاوی شرح اشارات والهامات معشوق هستی بخشازلی ست.منم نای تو معذورم در اين بانگکه بر من هر دمی دم می گماریهمه دم های اين عالم شمرده ستتو ای دم چه دمی که بی شماری؟مولانا جلال الدين نی نوازی ست که به وصال ياررسيده و لب بر لب او نهاده است؛ با او سخن می گويد؛وآنچه را از او می شنود باز می گويد؛ يا پنداری کهخانه ايران 3 زمستان ١٣٨۵جلال الدين نی است و دلبرش مانند هر نی نوازی، لبهايش را با لب های او جفت کرده، دم ساز او شده و ازراه نفس، دم به دم اسرار سينه خود را در او می دمد واين ترانه ها که ما در ظاهر از نای جلال الدين میشنويم، رازهای دل آن يگانه ترانه سرای عالم هستیست:دو دهان داريم گويا همچو نیيک دهان پنهان ست در لب های ویيک دهان نالان شده سوی شماهای و هويی در فگنده در هواهای و هوی نی دل را به وجد می آورد نه جسم را.نوای هيچ سازی به اندازه نی با صدای عاشق هجرانکشيده ای چون مولانا، همانند نيست. از شباهت نیساز با نای (گلو، حلق) آدمی، از آن جهت که هر دوراه گذر دمی هستند که از سينه بر می آيد، نيز نبايدغافل بود. آخرين دليلی که برای انتخاب نی می توانبرشمرد رستن او از دل خاک وجدا شدن او از نيستاناست. مگر پروردگار گل آدم را از خاک بر نگرفت؟و مگر او را ازاصل خود دور نساخت واز گلستانروحانی ازل در اين کره خاکی به هجران خود مبتلانکرد؟منبسط بوديم و يک جوهر همهبی سر و بی پا بديم آن سر همهيک گهر بوديم همچون آفتاببی گره بوديم و صافی همچو آباما اکنون در اين عالم خاک به تفرقه افتاده ايم و ازتربيت باغبان الهی، يعنی پروردگار خود، محروم ماندهايم. از اين است که مولانا جلال الدين خود را به نيیمانند می بيند که از نيستان بی زمانی و بی مکانی پاکیها دور مانده و می خواهد با نوای زار و لرزانشداستان اين جدايی را باز گويد تا ما شنوندگان نغمات اوبفهميم چرا ازمعشوق زيبا و محبوب دل ربای خود جداافتاديم وچه بايد بکنيم که باز با او بپيونديم.ما به فلک بوده ايم، يار ملک بوده ايمباز همانجا رويم جمله که آن شهر ماستمولانا در دومين بيت مثنوی خود آشکار می کند کهازهمان دم اول که او را از آن نيستان بريدند، چنانزبان به ناله گشود که مرد و زن ازشنيدن فرياد وفغانش به ماتم نشستند. ناله نای مولانا – يعنی سخناناو در مثنوی معنوی -- ظاهری دارد که می توان آنرا به "تن" و جسم آدمی مثال زد. اما معنی آن،مانند روح محبوس در جسم انسان، سرّی ست خدايینهان در جسم سخن و قالب عبارات نهفته در دل نالهنی مولانا. جسم بی جان و سخن بی روح، که جنبشیدر خواننده و انگيزه ای در شنونده به وجود نياورد وراه و چاه را به او ننمايد، هر دو از نظر بيهودگیيکسانند و جز نقشی ظاهری نيستند. مولانا در بارهماهيت سخنان خود، که از آن تعبير به " بانگ نای"می کند، سخن می گويد: بانگ نای من باد معمولینيست که نوازندگان در نی می دمند، بلکه آتشی استکه از سينه سوزان عشق ورز من بر می خيزد و میخواهم که جان شنوندگان اين نوای جان پرور نيز ازاين عشق شورانگيز بی بهره نباشند؛ اين است که دعامی کند:الهی که در ميان شنوندگان نوای نی من، دربين خوانندگان مثنوی، کسی نباشد که اين آتش دروجودش نگرفته باشد! خدا کند که خوانندگان مثنویمن همه عشق ورز باشند! چون اگر نباشند، به شنيدنسخنان من و حرکت به سوی کمال علاقه مند نخواهندبود. مولانا وقتی به اينجا می رسد، سختی های طاقتفرسای راه عشق را پيش چشم می آورد و بنا براين،موقع را برای اتمام حجت مناسب می يابد و با اشا رهبه داستان عشق مجنون، به خوانندگان مثنوی خودياد آوری می کند که راه رسيدن به حقيقت راهی ستدشوار و پر مخاطره که نياز به جانبازی و از خودگذشتگی دارد. بنا براين، افرادی می توانند محرم رازاو شوند وسر نهفته در سخنان او را درک کنند که باقدم صدق پای در راه طلب نهند؛ راه پر مشقت عشقرا برگزينند؛ از بلايای آن نهراسند؛ وچنان ازاين بادهسرمست شوند که هوش و حواس خود را در آن ببازندو از غير آن منصرف دارند، تا قابليت حرکت در راهحقيقت را به دست آورند. اکنون می رسيم بهپانزدهمين بيت دفتر اول مثنوی که مولانا نگاهی بهعمر گذشته خود می اندازد و احساس می کند که رفتهرفته به اواخر عمر خود نزديک شده است. اما از اينگذرعمر است که جاودانگی در ذهنش تداعی می کندو بنابراين، خود را دلداری می دهد که چه باکاگرعمرمن گذشت؛ تا آن پاک جاودان برجاست، برگذرعمر اين جهانی خود افسوس نمی خورم؛ به سخنديگر، در راه رسيدن به حقيقت هرگز نبايد دست ازخواستن کشيد و گرفتار ملال شد، من به ابديت پيوستهام؛ و تو ای خواننده مثنوی بکوش تا به جاودانگیپيوندی. مولانا که تا اينجا خود را عاشقی نحيف چوننی و سخنان ربانی خود را خوش اما لرزان و ضعيفچون نوای نی خوانده است، در آخرين بيت اين بخش،بيت هيجدهم، به زبان ايهام و نه آشکار، خود را "پخته" می خواند و يکباره سخن را به پايان می آرد. رسممولانا در مثنوی چنين است که وقتی می خواهد سخنرا، به هر علت، تمام کند، يا بطور موقت ناتمامبگذارد و به موضوعی ديگر پردازد، عذری پسنديدهدر ميانه می نهد. در اين جا نيز با بهترين بهانه عقلی،يعنی ناتوانی ناقصان ازفهم سخن کاملان، بر نخستينبخش ابيات آغازين مثنوی مهر خاتمه می نهد:در نيابد حال پخته هيچ خامپس سخن کوتاه بايد؛ والسلام!همانگونه که می دانيم، مولانا در مثنوی برای آموختنتعاليم خود به نوآموزان مکتب عرفان از داستان وتمثيل و ضرب المثل استفاده می کند. با اين حال، دراين قسمت از مثنوی که هنوز هم از حد مقدمه نگذشتهاست، نخستين درس را بسيار بی پرده بر زبان میآورد، اما به اجمال از آن می گذرد. او در اين ابيات بهحرص که بزرگترين مانع آدمی در راه گسستن ازبندهای دنياست، اشاره می کند. و به رهرو نو آيين دستورمی دهد که بند طمع سيم و زر را از پای خود بگسلد وآنگاه آزاد و آزاده، پای در راه نهد و به استواری گاماز گام بردارد. مولانا دوای درد حرص آوری و همهعيب های ديگر از قبيل غرور و خودنمايی را عشقمی داند و می افزايد افرادی می توانند خود را از اينگونه معايب اخلاقی روح گداز بر کنار دارند که"عاشق عشق"، باشند و مجنون وار، از شورعشقگريبان چاک دارند – کنايه ازعلاقه بی حد و حصر بهمعشوق که عقل را حيران می دارد. از اين است کهمولانا نو آموز مکتب مثنوی را پند می دهد که:بند بگسل باش، آزاد، ای پسرچند باشی بند سيم و بند زرگر بريزی بحر را در کوزه ایچند گنجد؟ قسمت يک روزه ایکوزه چشم حريصان پر نشدتا صدف قانع نشد پر در نشدهر که را جامه زعشقی چاک شداو ز حرص و جمله عيبی پاک شداکنون نوبت آن می رسد که مولانا به شادباش گويیعشق بر خيزد و آن را سود وسودايی خوش و کسب وکاری سود آور بخواند که هيچ کس ازآن صدمه نمیبيند، چه داد و ستدی خوشتر از آن معاملتی که همهبيماری های روان فرسای و زيان بخش انسان، چونکبر و غرور و رياورزی و خودستايی را درمان کند؟مولانا عشق را دارای نيروی معجزه گر زدودن همهزشتی ها و تبديل انها به پاکی ونيکوی می داند. عشقمانند افلاطون حکيم و همچون جالينوس طبيب،بيماری های روحی ما را مداوا می کند تا بتوانيم بهسلامت در طريق معرفت گام برداريم. افزون بر اين،مولانا عشق را سبب طيران آدمی بر افلاک بلند حقيقتمی داند. مگر قرآن از عروج پيامبران بر آسمان خبرنداده است؟ آنان انسان هايی بودند که عشق دروجودشان جوشيد و ازعالم خاک بر افلاکشان کشيد.مولانا در اين هنگام، به ياد می آورد که آيه ١٤٣ سورهاعراف سخن از تجلی خدا بر کوه طور می گويد. بنابراين، خوانندگان مثنوی را که اکنون از سر عشق قدمدر راه نهاده اند، ندا در می دهد که ای ره رو عاشق!عشق کوه طور را جان داد؛ از آن بود که به رقص وحرکت در آمد – يا به قول قرآن ازهم فروريخت --مست شد، واز هيبت تجلی عشق بود که موسی بیهوش افتاد:شاد باش ای عشق خوش سودای ماای طبيب جمله علت های ماای دوای نخوت و ناموس ماای تو افلاطون و جالينوس ماجسم خاک از عشق بر افلاک شدکوه در رقص آمد و چالاک شدعشق جان طور امد عاشقا!طور مست وخرّ موسا صاعقامولانا در اينجا راز متلاشی شدن کوه طور رامسکوت می گذارد و همچنان که رسم اوست به بهانهای پسنديده از آن می گريزد و سخن را متوجهموضوعی ديگر می کند. پس، با توجه به استعداد وتوانايی درک ره رو نو آيين مکتب مثنوی، و با اشارهبه اصل سنخيت و جنسيت، زبان به عذر می گشايد کهاگر يار دم سازم، در کنارم می بود، لب بر من میداشت، و لبم با لب او جفت می بود تا از دم خود درمن بدمد، و با من هم دمی کند، من نيز، مانند نی،آنگاه که نی نواز لب بر لب او می گذارد و اسرارسينه خود رابه آن وسيله بيان می کند، حقايق را برملا می کردم و گفتنی ها را می گفتم؛ اما، اکنون دمدر کشيده ام.بالب دم ساز خود گر جفتمیهچو نی من گفتنی ها گفتمیهر که او از هم زبانی شد جدابی زبان شد گرچه دارد صد نواچونکه گل رفت و گلستان درگذشتنشنوی زآن پس ز بلبل سرگدشتمولانا سخنان ديباچه وار خود را در اين جا به پايانمی آورد. ذهن او اکنون متوجه ضروری ترين نکتههايی شده است که رهرو نوآئين طريق حقيقت بايدبشناسد. بنا براين، تصميم می گيرد، از اختصاربپرهيزد و به تفصيل روی آورد. او می داند که رهروان نو آيين مثنوی اکنون به طريق اجمال آگاهند کهدر چه راهی گام نهاده اند،. بنا بر اين، آنان را يارانخود می نامد، وبا تکرار همان کلمه امری بشنو، که درنخستين بيت آورده بود، فرا می خواند شان به داستانیگوش فرا دهند، که در واقع، حالات درونی ما را بهترازوی نقد و سنجش می نهد:بشنويد ای دوستان اين داستانخود حقيقت نقد حال ماست آن

Source

Faslnameh_Winter_2008.pdf

Publisher

Persia House of Michigan

Date

2008 - Winter

Relation

Faslnameh_Winter_2008.pdf (p.2)

Format

application/pdf

Type

Text

Tags

Citation

“دنباله ی برداشتی از جلال الدين محمد,” Persia House of Michigan, accessed January 9, 2025, https://phom.umd.umich.edu/items/show/47.

Output Formats